دانشنامه دانستنی های جهان

بزرگترین، کوچکترین، عجیب ترین، وحشتناکترین، زیباترین، زشت ترین، بلندترین، طویلترین، کوتاه ترین، عمیق ترین.... همه ترین ها

دانشنامه دانستنی های جهان

بزرگترین، کوچکترین، عجیب ترین، وحشتناکترین، زیباترین، زشت ترین، بلندترین، طویلترین، کوتاه ترین، عمیق ترین.... همه ترین ها

عشق یعنی همین!!!!!!!!!!

 
شاگرد از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.
اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای
 بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه اوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ!
هر چه جلوتر میرفتم خوشه های پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن
پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور.
اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم.
به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج یعنی همین!

گودیا

ساعتهاست دارم به گودیا فکر می کنم .چه دعایی باید براش بکنم؟

گودیا دخترک ۸ ساله اهل جامو وکشمیر هند

او هر روزباید به این روش خرج زندگی خود را تامین کند

Image hosted by allyoucanupload.com

در حال جمع آوری روغن سوخته از یک تعویض روغنی

Image hosted by allyoucanupload.com

گودیا در حال برگشت پس از جمع کردن روغن های کارکرده اتومبیل

Image hosted by allyoucanupload.com

وجمع کردن روغنهای سوخته برای فروش...

Image hosted by allyoucanupload.com

به دستای خودم نگاه می کنم ...خجالت می کشم

Image hosted by allyoucanupload.com

و دوباره ….زندگی ادامه دارداما با تمام خشونتش...

امید

 در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.

اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.

دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.

هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طور که می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد.

پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و.......

در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح داد و مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.

روزها وهفته ها گذشت

یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند

پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.

مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟

پرستار پاسخ داد:اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟ او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته است که تو را به زندگی امیدوار کند...

آرمان برباد رفته یک چریک

ساعت هفت مینی بوس کارخانه مرا با دیگر کارگران نزدیک ایستگاه سراب پیاده می کند. برای چندمین بار دستم را روی جیبم می گذارم. از لمس چیزهایی که تو جیبم است گرم می شوم. چنانکه سردی هوا را حس نمی کنم. حکم استخدامی رئیس حسابداری کارخانه به همراه یک چک بانک. گرچه اکنون فقط چند تا بلیط اتوبوس دارم به همراه کمی پول خُرد، اما فردا می توانم چک را نقد کنم.
می اندازم تو پیاده رو تا خودم را به میدان شهدا برسانم. ناخود آگاه قدم هایم را تند می کنم. سروصدای گوشخراش ماشینها و فریاد دست فروشان آزارم نمی دهد که خوشایند است، حتا نورهای نئون فروشگاهها که مانند ستاره ها چشمک می زنند، به وجدم می آورد. احساس می کنم می خواهم پرواز کنم، شاید هم مردم با ساختمان ها و خیابان ها هستد که از نظرم دور می شوند. از اولین کیوسک روزنامه فروشی روزنامه ای می خرم و دوباره راه می افتم
در ایستگاه اتوبوس گروهی مسافر مانند دسته ای زنبور در حال وزوز هستند. به آرامی به آنها نزدیک می شوم. کارگری با دیدن قیافه پرسنده ام پیش می آید و سرصحبت را باز می کند. از او می شنوم که آخرین اتوبوس آزاد شهر چند لحظه پیش حرکت کرده است. حالم گرفته می شود؛ نه پولی دارم تاکسی بگیرم، نه توان اینکه توی سرما آنهمه راه را پیاده گز کنم. همان کارگر خیالم را راحت می کند. هنوز یک اتوبوس دیگر هست که به قاسم آباد می رود. تصمیم می گیرم آنرا از دست ندهم، لااقل می توانم تا نزدیکی خانه بروم. دوباره همان احساس شیرین به جانم می نشیند.
اتوبوسی قراضه و اسقاطی میدان را دور می زند و نزدیک می شود. مسافران گله وار یورش می برند. نمی خواهم شتاب کنم. چه باک صندلی خالی بهم نرسد. بگذار تمام راه را بایستم. امشب هر چقدر هم سخت بگذرد تحمل خواهم کرد، از فردا با تاکسی می روم، شاید هم ماشینی دست و پا کردم.
برخلاف تصورم همان کارگر صندلی بغل دستی اش را برایم نگه می دارد. می روم پهلوی او کنار پنجره می نشینم. اینبار بیشتر براندازش می کنم. دستانی زمخت و پت و پهن با چهره ای خشن و عبوس دارد؛ وسایلی هم دارد که تو گونی کرده و جلوی پاش گذاشته است. هنوز هم نمی خواهم باهاش صحبت کنم، روزنامه ای که خریده بودم بیرون می آوردم و سعی می کنم زیر نور کم سوی لامپ های سقف اتوبوس تیترهای آنرا بخوانم. بیش از هرچیز سرمقاله روزنامه نظرم را جلب می کند. مقاله ای تند و آتشین در باره وضعیت مشقت بار زندگی کارگران، آنهم در صفحه اول: �عجیبه!، چگونه نویسنده جرئت کرده چنین مقاله انتقادآمیزی را بنویسد!�
با اینحال این موضوع دیگر برایم کششی ندارد، اصلاً فایده اش چیه؟ زندگی در چنین دنیایی برایم مرده است. حالا باید از شرایط تازه به هیجان بیایم. روزنامه را تا می کنم و توی جیبم می گذارم. اتوبوس مملو از مسافر شده است. همه خاموش و بی صدا تو خودشان فرو رفته اند. همه جایشان تنگ است. همه اندوهگین هستند. همه سرگردان هستند. همه خسته هستند. همه تسلیم هستند. تک توکی هم که می خواهند ثابت کنند هنوز می توانند حرف بزنند، صدایشان پس از اینکه از دهانشان بیرون می آید در هّرهّر موتور قاطی می شود و همهمه ای گنگ و نامفهوم بگوش می رسید.
اتوبوس پت پت کنان و زوزه کشان راه می افتد، تا مسافران گریزان را از میان خیابانهای تیره و محوی که با نوری کدر روشن شده است، بسوی مقصد همه روزه اش ببرد. چه خوب شد که عاقلی کردم و پیشنهاد ممد را قبول کردم. اگر لجبازی کرده بودم، یکی مثه اینا بودم.
�دروازه قوچان ...�
یکباره یاد سوغاتی شاد افتادم. بُه که چه سکر آور است. سالها بود که نتوانسته بودم آنرا تجربه کنم، تا اینکه دو هفته پیش رفتم به جشن ممد رفتم. میهمانی تو باغی بیرون شهر بود، میز و صندلی ها را وسط باغ چیده بودند، همه جا غرق نور بود. پیشاپیش آنها میز بزرگی بود که رویش همه گونه خوردنی و نوشیدنی دیده می شد. تا توانستم نوشیدم، چنان زیاده روی کردم که ماندم چگونه برگردم. ممد همه چیز را فهمید، دستم را گرفت و سوار ماشینش کرد. تو راه زمزمه ها تو گوشم خواند. از آینده ام، اینکه تا کی می خواهم بیکار باشم، تا کی با فقر و نداری بسازم. آنوقت از صاحب کارخانه گفت، چه انسان نیکی است. با وجودیکه توی عمرم مانند آنشب از زندگی لذت نبرده بودم نپذیرفتم. نسبت به پیشنهادش احساس خوبی نداشتم. اما دست بردار نبود؛ هر چند روز یکبار زنگ زد، بارها تو گوشم خواند تا دیشب تسلیم شدم. اتوبوس ایستاد، با باز شدن در هوای تازه و خنک سرید تو. هوای خنک کمی حالم را جا آورد و دچار خلسه شدم. چند نفری پیاده شدند، اما چند برابر آن سوار می شوند.
اما دیگر چه اهمیتی دارد؟ آیا باید تا آخر عمر خودم را با این افکار عذاب دهم؟ چرا نتوانم مانند دیگران زندگی کنم؟ بهتر است همه چیز را فراموش کنم. کجا هستم؟ ایستگاه بعدی میدان بار است، بیشتر مسافران پیاده می شوند، شاید بعد از آن تندتر برود. مهم اینست که سرنوشتم از امروز رقم خورده است و آدم دیگه ای شده ام. چه دیوانه بودم. کدام یکیشان قدرم را دانستند. همین که بغل دستم نشسته! او کیه؟ پرولتاریا! من که بودم؟ چریک. هوادار اونا! عاشق زحمتکشان. مرده شورش را ببرد، به درُک، اما خب دیگه، از این به بعد چریکی وجود نداره.�
ـ �اداره کار... اداره کاراش پیاده بشن.�
باز دستم را می گذارم روی جیبم، وجود پول را از روی لباس حس میکنم. راستی چقدر سخت بهم گذشت، چه سالها که با آرمانهای زندگی کردم که دست و بالم را بسته بود، چه کارهایی که نکردم. مثل آن روزی که تو خانه تیمی برنامه ریزی کردیم تو یکی از کارخانه ها اعتصاب راه بیندازیم. اما صاحب کارخانه اعتصابیون را سرکوب و چندتایی را لت و پار کرد. بابای ممد یکی از اونا بود. قرار شد کار او را بسازیم. قرعه به نام من افتاد. ممد هم داوطلب شد. یوزی دست من بود و ممد با موتور بیرون انتظار کشید. جوراب سیاهی سرم کشیدم و رفتم تو دفتر کارخانه. بدنم از التهاب می سوخت. قبضه سرد اسلحه دستم را خنک کرده بود. پیش از آنکه نگهبان جلویم بیاید با ته اسلحه به سرش کوبیدم بعد خودم را انداختم تو و لوله اسلحه را بسوی کارخانه دار گرفتم. پیش از آنکه شلیک کنم مردنش را حس کردم، کمی درنگ کردم، اما نمی دانم چی شد که اسلحه را بالا بردم و همه خشاب را روی شیشه های در و پنجره خالی کردم. با اینکه همه چیز به سرعت گذشت اما کارخانه دار فهمید، نگاهی از حق شناسی بهم انداخت، از هول نتوانستم قیافه اش را بخاطر بسپارم. تند زدم بیرون و پریدم رو موتور روشن؛ ممد گاز را گرفت و مثل برق از میان ماشین ها فرار کردیم. عجب تجربه ای بود، چه گران تمام شد. راستی زندگی چه لذتی دارد، مرگ است که وحشتناک است. چه خوب شد کارخانه دار کشته نشد. اما قیافه اش چه شکلی بود؟ قامتش به یادم مانده، اما چهره اش نه، چنان دستپاچه و منگ بودم که نتوانستم چهره اش را در ذهنم ضبط کنم. فقط چیزهایی مبهم و گنگ برایم ماند.
�بند جیم... بندجیم جانمونی؟� آه، از این واژه بیزارم، چقدر سین جین شدم؛ چقدر کتک خوردم، چقدر شکنجه شدم. بارها مرگ را آرزو کردم، اما توانستم همه چی را تحمل کنم، استقامتم باور نکردنی بود. مجبور شدند دست از سرم بردارند. اما شبی دیرهنگام آمدند سراغم، از سلول آوردنم بیرون. روی سرم کیسه ای کشیده بودند تا چیزی نبینم. بیرون خنک بود. بادی که یکریز کم و زیاد می شد می وزید، نه جایی را می دیدم و نه صدایی می شنیدم. فقط باد خنک بود و تاریکی. فهمیدم پایان خط است. نخواستم خودم را ببازم. بیش از هزار بار آن لحظه را پیش بینی کرده بودم. سینه ام را صاف کردم و با همه وجود هوا را تو سینه فرو دادم. هوای خنک و تازه از میان پارچه گذشت و با بوی زُهم چرک آلود آن درهم آمیخت و سرم را بدوران انداخت. کاش می توانستم کیسه سیاه را بردارم، تا آسمان را ببینم، ستاره ها را و شاید ماه را. در تخیلم تصور کردم آسمان یه جنگل ستاره دارد. اما فقط تاریکی بود و سکوت. نه، باد هم بود. باد خنک با زوزه رمزآلود؛ دیگر هیچی. بنظرم رسید دنیا مرده است. بدون سرو صدا و به آرامی همراه آنها رفتم. در فاصله ای که برایم طولانی گذشت؛ وادارم کردند کنار دیوار بایستم. همانجا بود که زندگی پیش چشمانم زنده شد. دیگر دیدگانم تاریک نبودند. همه چیز و همه کس را می دیدم. خانواده، دوستام و مردم. اما بیش از همه خودم را، گذشته ام را و صداهایی که در گوشم داد می زد: �می خواهی خودت را بکشتن بدهی؟ قهرمان شوی یا شهید! آرمانی است اما به همان اندازه بچگانه و غیر ضروری. شاید هم احمقانه؟�
احساس کردم هیبت هولناک مرگ روی وجودم سنگینی می کند. زانوهایم تاب مقاومت نداشتند، بسختی خودم را سرپا نگه داشتم. آنجا بود که پرسشهایی کلافه ام کرد: براستی چرا زندانی شده ام؟چرا می خواستم کشته شوم؟ چرا مردم مرا نمی خواستند؟ چرا فراموشم کرده بودند ؟ چرا... چرا ؟ نه می توانستم بفهمم و نه حتی حدس بزنم. اما حس کردم قاب آرمانم ترک برداشت. گرچه پیش از آن درز کرده بود، همان روزی که روی کارخانه دار شلیک کردم، اما حالا داشت می شکست، صدای شکستن آن را می شنیدم. صداهایی که پرسش بود؟ نمی دانستم! پاسخ بود؟ نمی دانستم! توصیه بود؟ نمی دانستم! پند و اندرز و پشیمانی وترس؟! نمی دانستم. هیچی نمی دانستم. تنها صداها را می شنیدم. صداهایی که از عمیق ترین و تحتانی ترین لایه های ذهنم پرتاب می شدند و با گذر از سوراخ های ردای سرخم و شکاف های شکسته قاب آرمانم، به جان و روانم می نشستند: �همینکه با خلوص نیت تا اینجا آمده ای امتحانت را پس داده ای. هرکس توانی دارد، تو سهم خودت را انجام داده ای. تلاشت را کرده ای. دیِنِت را ادا کرده ای. اصرار بیش از این بی معناست. پافشاری بیش از این کله شقی است. فقط خود را نابود خواهی کرد.�
اگر چندسال پیش بود، لحظه شماری می کردم زودتر جانم را نثار آرمانم کنم. حتا اگر چند ماه پیش بود، باز هم شانس فکر کردن به روان خسته ام نمی دادم. اما در آن لحظه احساس کردم ردای سرخم قاچ قاچ شده اند. تَرک های قاب آرمانم بزرگ شده اند، آنقدر که فقط به یک تلنگر نیاز دارد؛ تا فرو بریزد. تا مثل بخار در هوا محو شود. می دانستم زمان کمی پیش رو دارم، کمتر از آنچه که فکرش را بکنم. نباید بیش از این معطل کنم. وگرنه در تیرگی مرگ گم خواهم شد. همراه آرمانم فراموش خواهم شد. صبر نکردم، چشمان بی رمقم را از گذشته فرود آوردم تا به جستجوی فردا بپردازدم، نفسم را در سینه حبس کردم و خودم را رها کرد.
ـ �ساختمانهای مرتفع... مرتفع، نبود ؟�
ـ �چرا... پیاده می شیم!.�
از فکر بازگشت به زندگی بدنم گرم شد. دیگر خنکی باد آزار دهنده نبود. احساس کردم باد اندیشه های ناپاک را کند و با خودش برد. چنان خود را آزاد و رها دیدم که با وجود سنگینی سایه هراسناک مرگ روی سرم، دیگر نگران نبودم. فقط احساس رهایی و رضایت خاطر و دیگر هیچ.
اوایل از زنده بودن احساس سرور و شادی می کردم، اما مدتی که گذشت آن احساس رنگ باخت و جای آن را آزردگی، رها شدگی و پوچی گنگی گرفت، آنقدر که بارها آرزو کردم کاش از مرگ استقبال کرده بودم.
همچنانکه به از شیشه خیابان را نگاه می کنم، چشمم به ماشین بنز مدل بالایی می افتد. ناگهان منشی کارخانه را دیدم که بغل دست راننده و گرم گفتگو با او بود. شاد و شنگول، مانند صبح که رفتم پیش ممد. کم سن و سال نیست، اما حرکاتش و لحن صداش کودکانه است. انگار مقید به هیچی نیست. زیبا و طناز، تره ای از موهای مش شده اش از زیر روسری بیرون آمده بود، بدون اینکه آنرا پنهان کند با لبانی گوشتی و سرخش بهم خیره شد.
ـ �با ممد کار دارم.�
ـ �آقای مهندس؟�
خنده ام گرفت. با خودم گفتم، ممد که دانشگاه نرفته. حتی دیپلم نداره.! اما هیچی نگفتم. همینکه رفتم تو، مهندس صدایش زدم. آنرا جدی گرفت، بعد هم گفت دیگه نباید بهش بگویم ممد، بخصوص پیش منشی؛ وگرنه روش حساب نمی کنند.
منشی تو اون ماشین گرانقیمت چکار می کند؟ اصلا راننده کیه؟ مگه ممد نگفت مجرد است؟ خوب به من چه! اما چقدر قیافه راننده برایم آشناست؟ چیزهای گم شده ای تو ذهنم پیدا می شود. چیزهای مبهم و گنگ! نمی دانم چی! اما مرا به گذشته پیوند می دهد. چشمانم را می بندم و بخودم فشار می آوردم. بیفایده است. چیزهایی تو مغزم وول می خورد، اما شکل نمی گیرند. تکه تکه تصاویر آشنایی تو ذهنم نقش می بندد، اما نمی توانم چیزی بفهمم، مثل ظرف چینی پرنقش و نگاری که از بلندی بیفتد و تکه تکه شود، بعد نتوانی آنها را دوباره بهم بچسبانی.
نمی دانم چقدر گذشت که ناگه جرقه ای خفیف تو مغزم زده شد، جرقه ای که نور کم سویش گوشه ای از افکار تاریک ذهنم را روشن کرد. بی شک خودش است. هنوز تو بند بودم که شنیدم ممد را آزاد کرده اند. اول اعتصاب را شکست، بعد شد مدیر کارخانه. از فهمیدن این موضوع احساس غریبی بهم دست می دهد. بار دیگر نگاهی به بیرون می اندازم، اما ماشین بنز گازش را گرفت و از اتوبوس جلو زد. به همان سرعتی که ممد پیشرفت کرد. بیخود نبود که با صدای دورگه ای گفت: �آقا خودشان سفارشت را کرده.�
ـ �آقا؟�
خندید :�خودتو به اون راه نزن!�
آنوقت مرا برد تا کارخانه را نشان دهد و با کارمندان وسرکارگران آشنا کند. کارگران را لایق معرفی نمی دانست. خواستم اعتراض کنم، ممد... مگه ما نبودیم که با شنیدن اسم پرولتاریا رگ گردنمان باد می کرد. اما هیچی نگفتم. بعد مرا برد و دفتر کارم را نشان داد. بعدازظهر بود که دوباره آمد تو اتاقم. لبخند پت و پهنش را تو صورتم ول داد و گفت کار دارد و باید برود شهر؛ وگرنه با ماشین خودش مرا می رساند. بعد یک چک درشت تپاند تو جیبم و گفت: �شاید لازمت بشه.�
تا خواستم اعتراض کنم، ادامه داد: �نترس اولین حقوقتو که گرفتی پسش بده�
ـ �شهرجدید... شهرجدید نبود؟�
کسی جواب نداد، اتوبوس راه افتاد. صدای مسافری را شنیدم: �بابا اینجا شهر جدیده، همشون ماشین دارن؛ کی با اتوبوس میاد.�
یگی دیگه گفت: �شهر جدید چیه، بگو اسرائیل شهر!�
شهر جدید یا اسرائیل شهر! هیچکدامش به من مربوط نیست. سرمایه داران و زحمتکشان همیشه بوده اند بعد از این هم خواهند بود. چیزی که مهم است چند ایستگاه دیگر نزدیک پل استقلال پیاده شوم، از آنجا پیاده به خانه بروم و موفقیتم را جشن بگیرم. اما نمی توانستم راننده ماشین بنز را فراموش کنم. او هم مرا ول نمی کرد، یکریز می آمد و زل می زد تو چشمهایم. یک باره زیر دلم خالی شد. گویی از بلندی سقوط کرده ام. چنان سست شدم که دستم از روی جیبم شل شد و روی پاهایم افتاد. ناامیدانه سرم را به شیشه تکیه دادم. بعد هم افکار عذاب آور و یاس آور اندیشه ام را پریشان کرد. کمی که گذشت فهمیدم میان عذاب کنار گذاشتن آرمانم و وسوسه زندگی تازه گرفتار شده ام و مفری برای رهایی ندارم. با اینکه هنوز شیفته زندگی تازه بودم، اما آن احساس ملنگ و شیرین تا حد زیادی رنگ باخته بود. بدتر از آن هرچه می گذشت بیشتر آزرده خاطر می شدم.
همچنان که با خودم کلنجار می رفتم، احساس کردم مسافران با خشم بهم خیره شده اند. حتی خیال می کنم کارگر بغل دستی ام با تنفر بهم نگاه می کند. گونه هایم از داغی می سوزنند. صورتم را به شیشه می چسبانم. چشمم به تصویرم که محو و کدر در شیشه منعکس شده است می افتد. تصویرم با تکان های اتوبوس عقب و جلو می رود و بزرگ و کوچک می شود. آیا این چهره من است؟ همان که روزی روزگاری عاشق زحمتکشان بود، همان که از سرمایه داران بیزار بود، همان که حاضر بود خودش را برایشان فدا کند. نه... نه؛ این چهره من نیست، فقط شبیه من است. انگار کسی ماسکی زده تا مرا فریب دهد. درسته این چهره یک نیرنگباز است؛ چهره یک حسابگر. هر چین و چروکش، هر شیارش بوی فریب و دروغ می دهد. از شدت خشم می خواهم با سر بزنم تو شیشه و آن چهره دلقک را نابود کنم. عرق سردی به بدنم می نشیند، تنم مورمور می شود. با درماندگی مشتانم را گره می کنم و می غرم: �خدای من؛ چکار باید می کردم؟ باید تا آخر عمر با بیچارگی زندگی کنم؟ یا تو زندان نابود می شدم؟ اصلا چرا گذاشتی به این راه کشیده شوم؟ مگر من عاشقت نبودم؟ مگر عاشق زحمتکشان نبودم؟ مگر...� از صدای راننده بخود می آیم.
ـ �پل ...! پل استقلال، جا نمونی؟�
با سختی بلند می شوم. از اتوبوس پیاده می شوم و می روم تو پیاده رو. هوا سردتر شده است. اما سرما را حس نمی کنم. بدجوری احساس درماندگی می کنم. پاهایم کشش رفتن ندارند. هرطور است خودم را روی پل می رسانم؛ آنجا می ایستم تا در باره خودم به داوری بپردازم. بار دیگر گذشته ام جلوی چشمم مجسم می شود. جوانی ام، آرمان هام، همنوایی ام با محرومان، تنفرم از ستمگران و همه اندوه و نگرانی و غصه هایم دوباره زنده می شوند. بدتر از همه اینکه اکنون به کجا رسیده ام!؟ می دانم تنها یک شبانه روز، فقط ظرف بیست و چهار ساعت چنین سقوط کردم. حتی روزی که تن به اعتراف دادم، چنین احساس درماندگی نکرده بودم. اما حالا یک باره چکار کردم، با یک تلفن کذایی خودم را فروختم. چه کم بهاء هم فروختم. شدم وسیله دست کسانی که تا دیروز آنها را دشمن می شمردم؛ تا مانند بازیچه ای به هرسویی پرتابم کنند؛ مانند اسباب بازی هر زمان در خدمت یکی باشم تا زمانی که عمرم بسر رسد.
نگاهی به زیر پایم می اندازم. ماشینهای بزرگ با سرعت زیاد از جاده می گذرند، صدای کر کننده آنها گیجم می کند. با سرعت زیاد نزدیک و با همان سرعت دور می شوند. تصمیم می گیرم خودم را با سر از روی پل وسط جاده پرت کنم. با خود می گویم، بگذار صدای ترکیدن جمجمه ام را همه بشنوند. بگذار بدنم له و لورده شود. بگذار ماشین های بارکش با لاستیک های قول پیکر از روی لش مردارم رد شوند. بگذار تکه های له شده جسدم دور چرخهای کامیون یا تریلی بارکشی بپیچد. بگذار ذره های کوچک مغزم، قلبم، دل و روده ام به اسفالت سرد جاده بچسبد و ماشین ها دیگر اثری ازش باقی نگذارند. این همان پاداشی است که مستحق آن هستم. اما شهامتش را ندارم، توان هیچکاری ندارم، تنها می توانم بگریم و اشک بریزم. بعد هم دچار تهوع و سرگیجه می شوم. سرم را خم می کنم و با چشمان بی رمق بالا می آورم. صدایی می شنوم: �خودکشی بیفایده است! حتی اگر خودت را به هزاران تکه کنی، همانطور که تسلیم مرگ شدن در گذشته بیهوده بود. شاید بتوانی رنج بکشی، آنقدر که پاک شوی، آنقدر که پالوده شوی و خودت را برای زندگی تازه آماده کنی.�
احساس می کنم کسی تکانم می دهد، برمی گردم پیرمرد کارگر تو اتوبوس را می بینم که با لبخندی صمیمی دستم را گرفته است و می گوید: �کمک لازم ندارین ؟�
از دیدن او یکه می خورم، گویی ماموری است که در لحظه جرم می خواهد دستگیرم کند. دستم را می کشم و بتندی می گویم: �نه، فقط کمی حالم بد بود و بالا آوردم.�
اما چرا باید به او توضیح بدهم. رویم را برمی گردانم، پل را و جاده با ماشین هاش را رها می کنم و می روم. با ناامیدی و آهستگی چند گامی دور می شوم. خودم را بیچاره و ناتوان می بینم، بدتر از آن حس می کنم تنها شده ام. سال ها پیش هم چنین حالی بهم دست داده بود، اما همینکه به خدا رو آوردم، از نیروی شگرفی سرشار شدم و توانستم سختی ها را تحمل کنم. پس چرا حالا خودش را از من دور کرده است؟! اما نه!.. او خودش را به من نشان می داد، این من بودم که او را نمی دیدم. به تندی برمی گردم. پشت سرم را نگاه می کنم. اما آن کارگر رفته بود، با اینحال همه چیز برایم با معنی می شود. پس او نزدیکم است. جایی خوانده بودم خداوند همیشه نزدیک مردم است، نزدیکتر از شاهرگ گردن آنها. چندبار نفس عمیق می کشم، سعی می کنم همه چی را از اول شروع کنم.
احساس می کنم نسیم خنک کمی از رنج و درد تلخکامی ام را دور می کند. بعد هم که از پل می گذرم و بسوی آزادشهر نزدیک می شوم، از اعماق وجودم اشتیاق زندگی با مردم محروم وتباه شده برایم زنده می شود، همان احساسی که سالها پیش با آن زندگی کرده بودم. با اینکه آهسته می رفتم و می دانستم به این زودی به خانه نمی رسم. اما با صدای بلند گفتم: چه باک بالاخره شب تیره به پایان می رسد و سپیده خواهد زد.

علی آرام

باهوش ترین

سوال از شما می‌پرسیم و شما باید به اتکای اطلاعات عمومی‌تان به آنها جواب دهید. البته طبق نتایج سایت مشاوره آندرسون، 90? افراد به هر چهار سوال غلط جواب می‌دهند. اما بچه‌های کوچک پیش از شروع سن مدرسه، معمولا جواب دو سه سوال را درست می‌گویند. همین نتیجه نشان می‌دهد که این تئوری که "هر چه کسی باهوش‌تر باشد،‌مغزش بیشتر شبیه یک بچه 4 ساله کار می‌کند"، درست است.
 
      سوال اول: چطور یک زرافه را در یخچال جا می‌دهید؟
جواب درست: در یخچال را باز می‌کنیم، زرافه را در یخچال می‌گذاریم و بعد، در یخچال را می‌بندیم.
این سوال این مساله را آزمایش می‌کند که آیا شما چیزهای ساده را از راه‌های پیچیده انجام می‌دهید یا نه.

      سوال دوم: چطور یک فیل را در یخچال جا می‌دهید؟
جواب درست: مثل بالایی جواب دادید؟
نه خیر! اول در یخچال را باز می‌کنیم، زرافه را در می‌آوریم، بعد فیل را می‌گذاریم آن تو، بعد در یخچال را می‌بندیم.
این سوال می‌بیند که آیا شما به نتایج کارهای خودتان توجه کافی دارید یا نه.
      سوال سوم: شیر جنگل، همه حیوانات را به بیشه دعوت کرده تا در کنفرانس جنگل شرکت کنند. همه هستند غیر از یک نفر. کی؟
جواب درست: خب فیل! چون هنوز توی یخچال است.
این سوال حافظه‌تان را محک زد. اگر این سه تا سوال را تا به حال غلط جواب داده‌اید به درست جواب دادن سوال بعدی خیلی امیدوار نباشید.
       سوال چهارم: رودخانه‌ای در همان جنگل هست که حتما باید از روی آن رد بشوید اما پر از تمساح است. چگونه این مساله را حل می‌کنید؟
جواب درست: باید شنا کنید. البته خطری ندارد چون همه تمساح‌ها در کنفرانس جنگل هستند.
این سوال می‌خواست ببیند که شما چقدر سریع از اشتباهات‌تان درس می‌گیرید.

 

پوست نارنج

                                                                                                                         

آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوه چی بود که دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چی. قضیه به این سادگی هم نیست. بهتر است اول ماجرا را برای شما نقل کنم تا خودتان بگوئید که گناه از که بود، شاید هم گناهی در بین نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زیر سایه ی درخت توت نشسته بودم. دیزی می خوردم که بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودم. طاهر، نمی دانم چه زود، کتابهایش را به خانه برده بود و گاری را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب می داد. از جیب های باد کرده اش مرتب نان در می آورد و می خورد. قهوه چی بساط دیزی را از جلوی من برداشت و به پسرش صاحبعلی گفت چایی و قلیان برای من بیاورد و پهلوی من نشست و گفت: آقا معلم خواهش کوچکی داشتم.
من گفتم: امر بکن، نوروش آقا.
صاحبعلی چای آورد و رفت قلیان چاق کند. قهوه چی گفت: «مادر صاحبعلی شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم دادیم خوب نشد، زنجبیل و نعناع دم کردیم دادیم خوب نشد، ننه منجوق گفته که اگر پوست نارنج دم بکند و بخورد خوب می شود. اما توی ده پوست نارنج پیدا نمی شود. من خودم یک تکه داشتم که چند روز پیش نمی دانم به کی دادم. خوب، آقا معلم، حالا که تو می خواهی بروی شهر، زحمت بکش یک کمی پوست نارنج برای ما بیاور.»
صاحبعلی قلیان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا کنار من ایستاد که حرف های ما را بشنود. وقتی من گفتم: روی چشم نوروش آقا. حتماً می آورم، صاحبعلی چنان خوشحال شد که انگار مادرش را سالم و سرپا می دید.
صبح روز شنبه که سر جاده از اتوبوس پیاده شدم نارنج درشتی توی کیف دستیم داشتم. از قدیم گفته اند دم کرده ی پوست نارنج برای دل درد خوب است. اما کدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند که می رفتی، سه ربع ساعت طول می کشید. قدم زنان آمدم و به ده رسیدم. اول سری به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه کتابی را که سر کلاس لازم بود، برداشتم و بیرون آمدم. صاحبخانه در حیاط جلوم را گرفت و پس از سلام و علیک گفت: خدا رحمتش کند. همه رفتنی هستیم.
آخ!.. صاحبعلی بی مادر شد. طفلک صاحبعلی! حالا چه کسی صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست که بیاوری سر کلاس بخوری؟
نارنج انگار در کف دستم تبدیل به سنگ شده بود و سنگینی می کرد.
پرسیدم: کی؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. دیروز خاکش کردیم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت کتاب ها قایم کردم. بعد، از آنجا درآوردم و توی رختخوابم تپاندم. نمی خواستم وقتی صاحبعلی یا قهوه چی به منزل من می آیند، نارنج را ببینند.
قهوه خانه یکی دو روز تعطیل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلی تا ده بیست روز هوش وحواس درست و حسابی نداشت، انگار خندیدن یادش رفته، بازی نمی کرد، همیشه تو فکر بود. با من اصلا حرف نمی زد. انگار سالهاست با هم قهریم. حتی به قهوه خانه هم که می رفتم زورکی جواب سلام مرا می داد.
قهوه چی از رفتار سرد صاحبعلی نسبت به من خجالت می کشید و به من می گفت: با همه این جور رفتار می کند، بخاطر شما نیست آقا معلم.
من می گفتم: معلوم است دیگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهی باید بگذرد تا کم کم فراموش کند.
از وقتی که مادر صاحبعلی مرده بود، قهوه چی خانه و زندگی مختصرش را هم جمع کرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا می گذراندند. من گاهی وقت ها نصفه های شب از قهوه خانه به منزلم برمی گشتم.
مدتی گذشت اما صاحبعلی به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر می شد. کمتر به درس گوش می داد و کمتر یاد می گرفت. البته در بیرون و با دیگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روی خوش نشان نمی داد.
من هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید. نتوانستم بفهمم که صاحبعلی چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش می آید. گاهی با خودم می گفتم «نکند صاحبعلی فکر می کند که در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما این فکر آنقدر احمقانه و نامربوط بود که اصلاً نمی شد اهمیتی به آن داد.
پیش خود خیال می کردم مادر صاحبعلی از آپاندیسیت مرده است و احتیاج به عمل جراحی فوری داشت تا زنده می ماند.
روزی سر درس به کلمه ی نارنج برخوردیم. من از بچه ها پرسیدم: کی نارنج دیده است؟
صدا از کسی بلند نشد. اما نوه ی ننه منجوق انگار می خواست چیزی بگوید اما نگفت.
من باز پرسیدم: کی می داند نارنج چی است؟
باز صدا از کسی بلند نشد. اما نوه ی ننه منجوق انگار دلش می خواست چیزی بگوید ولی دهانش باز نمی شد.
من گفت: حیدرعلی. مثل این که می خواهی چیزی بگویی، ها؟ هر چه دلت می خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ی ننه منجوق برگشته بود. غیر از صاحبعلی که راست تخته سیاه را نگاه می کرد که مثلا به حرف های من گوش نمی دهد. از لحظه ای که حرف نارنج پیش آمده بود صاحبعلی راست نشسته بود و تخته سیاه را نگاه می کرد.
نوه ی ننه منجوق با کمی ترس و احتیاط گفت: آقا من نارنج دارم.
کسی از حیدرعلی انتظار چنین حرفی را نداشت. از این رو همه یک دفعه زدند زیر خنده. صاحبعلی هم برق از چشمانش پرید و بی اختیار به طرف نوه ی ننه منجوق برگشت. همه می خواستند شکل و شمایل نارنج را زودتر ببینند.
علی درازه، شیطان ترین شاگرد کلاس، بلند شد و گفت: دروغ می گوید آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علی درازه را سر جایش نشاندم و گفتم: خودش می خواهد نشان بدهد.
راستی هم نوه ی ننه منجوق کتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هایش را به هم می زد و دنبال چیزی می گشت اما پیدا نمی کرد و مرتب می گفت: الان نشانتان می دهم. گذاشته بودم وسط عکس قلب و عکس رگ ها.
من کتاب را از نوه ی ننه منجوق گرفتم. حالا همه ی چشم ها به دست های من دوخته شده بود حتی چشم های صاحبعلی. همه می خواستند ببینند نارنج چه تحفه ای است. من از این که صاحبعلی را یواش یواش سر مهر و محبت می آوردم، خوشحال بودم. اما نمی توانستم بفهمم که کجای کار باعث شده است که صاحبعلی به من توجه کند. آیا فقط می خواست شکل نارنج را ببیند؟
تصویر قلب و رگ های بدن را در کتاب حیدرعلی پیدا کردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجی در کار نبود اما لکه ی زرد رنگی روی هر دو صفحه کتاب دیده می شد.
قبل از همه صاحبعلی بلند شد وسط کتاب را نگاه کرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوی نارنج از لای کتاب می آمد. یک دفعه چیزی به یادم آمد که تا آن لحظه پاک فراموش کرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلی من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم که نگاه دارد تا اگر باز کسی احتیاج پیدا کرد بیاید از او بگیرد.
ننه منجوق گیس سفید ده بود. مردم می گفتند که همه جور دوا و درمان بلد است. مامایی هم می کند.
ننه منجوق با نوه اش حیدرعلی زندگی می کرد و دیگر کسی را توی دنیا نداشت. از این رو حیدرعلی را خیلی دوست می داشت. حیدرعلی هم غیر از مادر بزرگش کسی را نداشت. توی ده همه به او «نوه ی ننه منجوق» می گفتیم. کمتر اسم خودش را بر زبان می آوردیم. وقتی یادم آمد که نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهمیدم که لکه ی زرد کتاب حیدرعلی هم مال تکه ای از پوست همان نارنج است که ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لای صفحه های کتابش.
من خودم هم وقتی به مدرسه می رفتم پوست نارنج و پرتقال را لای صفحه های کتابم می گذاشتم که کتاب خوشبو بشود.
نوه ی ننه منجوق وقتی دید چیزی لای کتاب نیست مثل این که چیز پرقیمتی را گم کرده باشد زد زیر گریه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت یک یک بچه ها نگاه کردم. کدام یک ممکن بود نارنج حیدرعلی را برداشته باشد؟ علی درازه؟ طاهر؟ صاحبعلی؟ کدام یک؟
نوه ی ننه منجوق را ساکت کردم و گفتم: حالا گریه نکن ببینم چکارش کرده ای. شاید هم گم کرده باشی.
نوه ی ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش کردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست می گفت. ننه ی طاهر از شب پیش شکمش درد گرفته بود و می خواست بزاید و ننه منجوق هم بالای سر او بود و حیدرعلی ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر کی از نارنج حیدرعلی خبری دارد خودش بگوید. ما که دیگر نباید به هم دروغ بگوییم. ما با هم دوست هستیم. گفتیم دروغ را به کسی می گوییم که دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشیم.
صاحبعلی دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش دیگر هم قرض کرده بود و با دقت نگاه می کرد و گوش می کرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را کی برداشته؟
لحظه ای صدا از کسی بلند نشد. بعد علی درازه دست دراز کرد و گفت: آقا ما برداشتیم اما حالا دیگر پیش من نیست.
من گفتم: پس چکارش کردی؟
علی درازه گفت: آقا دادم به قهرمان که کتابش را خوشبو کند، حالا می گوید که پیش من نیست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهی نصفش پیش من است.
من گفتم: پس نصف دیگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف دیگرش را دادم به طاهر.
قهرمان یک تکه ی کوچک پوست نارنج از وسط کتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روی میز من. پوست نارنج مثل سفال خشک شده بود. همه ی نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف میز من. همه می خواستند آن را بردارند و نگاه بکنند و بو کنند. من دفتر نمره را روی پوست نارنج گذاشتم و رویم را به طرف طاهر کردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقیش را دادم به دلال اوغلی.
طاهر هم تکه ی کوچکتری از پوست نارنج از وسط کتاب علوم درآورد و داد به من. به این ترتیب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرین نفر فقط تکه ی بسیار کوچکی به اندازه ی نصف بند انگشت رسیده بود.
با پیدا شدن هر تکه ی پوست نارنج نوه ی ننه منجوق کمی بیشتر به حال اولش بر می گشت. اما صاحبعلی بدون آن که حرفی بزند یا بخندد با دقت تکه های پوست نارنج را می پایید و منتظر آخر کار بود.
وقتی تمام تکه ها جمع شد، همه را توی دستم گرفتم که ببینم چکار باید بکنم. می خواستم اول از همه به بچه ها بگویم که این، خود نارنج نیست بلکه تکه ای از پوست آن است که خشک شده. اما صاحبعلی مجالی به من نداد. یک دفعه از جایش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوری که تکه های پوست نارنج به هوا پرت شد و هر کدام به طرفی افتاد.
چند نفری دنبال آن ها به زیر نیمکت ها رفتند اما به صدای من همه بیرون آمدند و ساکت و بی صدا نشستند. خیال کرده بودند که من عصبانی شده ام و ممکن است کسی را بزنم. صاحبعلی رفت نشست سر جایش و زد زیر گریه. چنان گریه ای که نزدیک بود همه را به گریه بیندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم که همه ی مشتری ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلی ماندیم.
مطمئن بودم که سر نخ را پیدا کرده ام و با کمی دقت می توانم همه چیز را بفهمم. منظورم این است که علت ترشرویی و قهر صاحبعلی از من حتماً یک جوری به قضیه ی نارنج مربوط می شد، اما چه جوری؟ این را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلی روی سکو نشسته بود و روی کتاب خم شده بود که مثلا دارد درس می خواند و کارهای مدرسه اش را می کند. اما من خوب ملتفت بودم که منتظر حرف زدن من است. وقتی قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلی؟
صاحبعلی جواب نداد. قهوه چی گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلی سرش را کمی بلند کرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلی اگر دلت می خواهد این دفعه که به شهر رفتم برایت نارنج بخرم بیاورم، ها؟
من این را گفتم که صاحبعلی را به حرف بیاورم و منظور دیگری نداشتم. قهوه چی می خواست باز حرفی بزند که من خواهش کردم کاری به کار ما نداشته باشد. صاحبعلی چیزی نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلی نارنج نمی خواهی؟
صاحبعلی ناگهان مثل توپ ترکید و گفت: اگر راست می گویی چرا وقتی ننه ام می مرد، نارنج نیاوردی؟ اگر تو نارنج می آوردی ننه ام زنده می ماند.
صاحبعلی دق دلش را خالی کرد و زد زیر گریه. نوروش آقا نمی دانست چکار بکند، پسرش را آرام کند یا از من بخشش بخواهد و جلو اشکی را که چشمهایش را پر کرده بگیرد.
حالا لازم بود که یک جوری صاحبعلی را قانع کنم که پوست نارنج نمی توانست جلو مرگ مادرش را بگیرد. اما این کار، کار بسیار مشکلی بود.