دانشنامه دانستنی های جهان

بزرگترین، کوچکترین، عجیب ترین، وحشتناکترین، زیباترین، زشت ترین، بلندترین، طویلترین، کوتاه ترین، عمیق ترین.... همه ترین ها

دانشنامه دانستنی های جهان

بزرگترین، کوچکترین، عجیب ترین، وحشتناکترین، زیباترین، زشت ترین، بلندترین، طویلترین، کوتاه ترین، عمیق ترین.... همه ترین ها

آرمان برباد رفته یک چریک

ساعت هفت مینی بوس کارخانه مرا با دیگر کارگران نزدیک ایستگاه سراب پیاده می کند. برای چندمین بار دستم را روی جیبم می گذارم. از لمس چیزهایی که تو جیبم است گرم می شوم. چنانکه سردی هوا را حس نمی کنم. حکم استخدامی رئیس حسابداری کارخانه به همراه یک چک بانک. گرچه اکنون فقط چند تا بلیط اتوبوس دارم به همراه کمی پول خُرد، اما فردا می توانم چک را نقد کنم.
می اندازم تو پیاده رو تا خودم را به میدان شهدا برسانم. ناخود آگاه قدم هایم را تند می کنم. سروصدای گوشخراش ماشینها و فریاد دست فروشان آزارم نمی دهد که خوشایند است، حتا نورهای نئون فروشگاهها که مانند ستاره ها چشمک می زنند، به وجدم می آورد. احساس می کنم می خواهم پرواز کنم، شاید هم مردم با ساختمان ها و خیابان ها هستد که از نظرم دور می شوند. از اولین کیوسک روزنامه فروشی روزنامه ای می خرم و دوباره راه می افتم
در ایستگاه اتوبوس گروهی مسافر مانند دسته ای زنبور در حال وزوز هستند. به آرامی به آنها نزدیک می شوم. کارگری با دیدن قیافه پرسنده ام پیش می آید و سرصحبت را باز می کند. از او می شنوم که آخرین اتوبوس آزاد شهر چند لحظه پیش حرکت کرده است. حالم گرفته می شود؛ نه پولی دارم تاکسی بگیرم، نه توان اینکه توی سرما آنهمه راه را پیاده گز کنم. همان کارگر خیالم را راحت می کند. هنوز یک اتوبوس دیگر هست که به قاسم آباد می رود. تصمیم می گیرم آنرا از دست ندهم، لااقل می توانم تا نزدیکی خانه بروم. دوباره همان احساس شیرین به جانم می نشیند.
اتوبوسی قراضه و اسقاطی میدان را دور می زند و نزدیک می شود. مسافران گله وار یورش می برند. نمی خواهم شتاب کنم. چه باک صندلی خالی بهم نرسد. بگذار تمام راه را بایستم. امشب هر چقدر هم سخت بگذرد تحمل خواهم کرد، از فردا با تاکسی می روم، شاید هم ماشینی دست و پا کردم.
برخلاف تصورم همان کارگر صندلی بغل دستی اش را برایم نگه می دارد. می روم پهلوی او کنار پنجره می نشینم. اینبار بیشتر براندازش می کنم. دستانی زمخت و پت و پهن با چهره ای خشن و عبوس دارد؛ وسایلی هم دارد که تو گونی کرده و جلوی پاش گذاشته است. هنوز هم نمی خواهم باهاش صحبت کنم، روزنامه ای که خریده بودم بیرون می آوردم و سعی می کنم زیر نور کم سوی لامپ های سقف اتوبوس تیترهای آنرا بخوانم. بیش از هرچیز سرمقاله روزنامه نظرم را جلب می کند. مقاله ای تند و آتشین در باره وضعیت مشقت بار زندگی کارگران، آنهم در صفحه اول: �عجیبه!، چگونه نویسنده جرئت کرده چنین مقاله انتقادآمیزی را بنویسد!�
با اینحال این موضوع دیگر برایم کششی ندارد، اصلاً فایده اش چیه؟ زندگی در چنین دنیایی برایم مرده است. حالا باید از شرایط تازه به هیجان بیایم. روزنامه را تا می کنم و توی جیبم می گذارم. اتوبوس مملو از مسافر شده است. همه خاموش و بی صدا تو خودشان فرو رفته اند. همه جایشان تنگ است. همه اندوهگین هستند. همه سرگردان هستند. همه خسته هستند. همه تسلیم هستند. تک توکی هم که می خواهند ثابت کنند هنوز می توانند حرف بزنند، صدایشان پس از اینکه از دهانشان بیرون می آید در هّرهّر موتور قاطی می شود و همهمه ای گنگ و نامفهوم بگوش می رسید.
اتوبوس پت پت کنان و زوزه کشان راه می افتد، تا مسافران گریزان را از میان خیابانهای تیره و محوی که با نوری کدر روشن شده است، بسوی مقصد همه روزه اش ببرد. چه خوب شد که عاقلی کردم و پیشنهاد ممد را قبول کردم. اگر لجبازی کرده بودم، یکی مثه اینا بودم.
�دروازه قوچان ...�
یکباره یاد سوغاتی شاد افتادم. بُه که چه سکر آور است. سالها بود که نتوانسته بودم آنرا تجربه کنم، تا اینکه دو هفته پیش رفتم به جشن ممد رفتم. میهمانی تو باغی بیرون شهر بود، میز و صندلی ها را وسط باغ چیده بودند، همه جا غرق نور بود. پیشاپیش آنها میز بزرگی بود که رویش همه گونه خوردنی و نوشیدنی دیده می شد. تا توانستم نوشیدم، چنان زیاده روی کردم که ماندم چگونه برگردم. ممد همه چیز را فهمید، دستم را گرفت و سوار ماشینش کرد. تو راه زمزمه ها تو گوشم خواند. از آینده ام، اینکه تا کی می خواهم بیکار باشم، تا کی با فقر و نداری بسازم. آنوقت از صاحب کارخانه گفت، چه انسان نیکی است. با وجودیکه توی عمرم مانند آنشب از زندگی لذت نبرده بودم نپذیرفتم. نسبت به پیشنهادش احساس خوبی نداشتم. اما دست بردار نبود؛ هر چند روز یکبار زنگ زد، بارها تو گوشم خواند تا دیشب تسلیم شدم. اتوبوس ایستاد، با باز شدن در هوای تازه و خنک سرید تو. هوای خنک کمی حالم را جا آورد و دچار خلسه شدم. چند نفری پیاده شدند، اما چند برابر آن سوار می شوند.
اما دیگر چه اهمیتی دارد؟ آیا باید تا آخر عمر خودم را با این افکار عذاب دهم؟ چرا نتوانم مانند دیگران زندگی کنم؟ بهتر است همه چیز را فراموش کنم. کجا هستم؟ ایستگاه بعدی میدان بار است، بیشتر مسافران پیاده می شوند، شاید بعد از آن تندتر برود. مهم اینست که سرنوشتم از امروز رقم خورده است و آدم دیگه ای شده ام. چه دیوانه بودم. کدام یکیشان قدرم را دانستند. همین که بغل دستم نشسته! او کیه؟ پرولتاریا! من که بودم؟ چریک. هوادار اونا! عاشق زحمتکشان. مرده شورش را ببرد، به درُک، اما خب دیگه، از این به بعد چریکی وجود نداره.�
ـ �اداره کار... اداره کاراش پیاده بشن.�
باز دستم را می گذارم روی جیبم، وجود پول را از روی لباس حس میکنم. راستی چقدر سخت بهم گذشت، چه سالها که با آرمانهای زندگی کردم که دست و بالم را بسته بود، چه کارهایی که نکردم. مثل آن روزی که تو خانه تیمی برنامه ریزی کردیم تو یکی از کارخانه ها اعتصاب راه بیندازیم. اما صاحب کارخانه اعتصابیون را سرکوب و چندتایی را لت و پار کرد. بابای ممد یکی از اونا بود. قرار شد کار او را بسازیم. قرعه به نام من افتاد. ممد هم داوطلب شد. یوزی دست من بود و ممد با موتور بیرون انتظار کشید. جوراب سیاهی سرم کشیدم و رفتم تو دفتر کارخانه. بدنم از التهاب می سوخت. قبضه سرد اسلحه دستم را خنک کرده بود. پیش از آنکه نگهبان جلویم بیاید با ته اسلحه به سرش کوبیدم بعد خودم را انداختم تو و لوله اسلحه را بسوی کارخانه دار گرفتم. پیش از آنکه شلیک کنم مردنش را حس کردم، کمی درنگ کردم، اما نمی دانم چی شد که اسلحه را بالا بردم و همه خشاب را روی شیشه های در و پنجره خالی کردم. با اینکه همه چیز به سرعت گذشت اما کارخانه دار فهمید، نگاهی از حق شناسی بهم انداخت، از هول نتوانستم قیافه اش را بخاطر بسپارم. تند زدم بیرون و پریدم رو موتور روشن؛ ممد گاز را گرفت و مثل برق از میان ماشین ها فرار کردیم. عجب تجربه ای بود، چه گران تمام شد. راستی زندگی چه لذتی دارد، مرگ است که وحشتناک است. چه خوب شد کارخانه دار کشته نشد. اما قیافه اش چه شکلی بود؟ قامتش به یادم مانده، اما چهره اش نه، چنان دستپاچه و منگ بودم که نتوانستم چهره اش را در ذهنم ضبط کنم. فقط چیزهایی مبهم و گنگ برایم ماند.
�بند جیم... بندجیم جانمونی؟� آه، از این واژه بیزارم، چقدر سین جین شدم؛ چقدر کتک خوردم، چقدر شکنجه شدم. بارها مرگ را آرزو کردم، اما توانستم همه چی را تحمل کنم، استقامتم باور نکردنی بود. مجبور شدند دست از سرم بردارند. اما شبی دیرهنگام آمدند سراغم، از سلول آوردنم بیرون. روی سرم کیسه ای کشیده بودند تا چیزی نبینم. بیرون خنک بود. بادی که یکریز کم و زیاد می شد می وزید، نه جایی را می دیدم و نه صدایی می شنیدم. فقط باد خنک بود و تاریکی. فهمیدم پایان خط است. نخواستم خودم را ببازم. بیش از هزار بار آن لحظه را پیش بینی کرده بودم. سینه ام را صاف کردم و با همه وجود هوا را تو سینه فرو دادم. هوای خنک و تازه از میان پارچه گذشت و با بوی زُهم چرک آلود آن درهم آمیخت و سرم را بدوران انداخت. کاش می توانستم کیسه سیاه را بردارم، تا آسمان را ببینم، ستاره ها را و شاید ماه را. در تخیلم تصور کردم آسمان یه جنگل ستاره دارد. اما فقط تاریکی بود و سکوت. نه، باد هم بود. باد خنک با زوزه رمزآلود؛ دیگر هیچی. بنظرم رسید دنیا مرده است. بدون سرو صدا و به آرامی همراه آنها رفتم. در فاصله ای که برایم طولانی گذشت؛ وادارم کردند کنار دیوار بایستم. همانجا بود که زندگی پیش چشمانم زنده شد. دیگر دیدگانم تاریک نبودند. همه چیز و همه کس را می دیدم. خانواده، دوستام و مردم. اما بیش از همه خودم را، گذشته ام را و صداهایی که در گوشم داد می زد: �می خواهی خودت را بکشتن بدهی؟ قهرمان شوی یا شهید! آرمانی است اما به همان اندازه بچگانه و غیر ضروری. شاید هم احمقانه؟�
احساس کردم هیبت هولناک مرگ روی وجودم سنگینی می کند. زانوهایم تاب مقاومت نداشتند، بسختی خودم را سرپا نگه داشتم. آنجا بود که پرسشهایی کلافه ام کرد: براستی چرا زندانی شده ام؟چرا می خواستم کشته شوم؟ چرا مردم مرا نمی خواستند؟ چرا فراموشم کرده بودند ؟ چرا... چرا ؟ نه می توانستم بفهمم و نه حتی حدس بزنم. اما حس کردم قاب آرمانم ترک برداشت. گرچه پیش از آن درز کرده بود، همان روزی که روی کارخانه دار شلیک کردم، اما حالا داشت می شکست، صدای شکستن آن را می شنیدم. صداهایی که پرسش بود؟ نمی دانستم! پاسخ بود؟ نمی دانستم! توصیه بود؟ نمی دانستم! پند و اندرز و پشیمانی وترس؟! نمی دانستم. هیچی نمی دانستم. تنها صداها را می شنیدم. صداهایی که از عمیق ترین و تحتانی ترین لایه های ذهنم پرتاب می شدند و با گذر از سوراخ های ردای سرخم و شکاف های شکسته قاب آرمانم، به جان و روانم می نشستند: �همینکه با خلوص نیت تا اینجا آمده ای امتحانت را پس داده ای. هرکس توانی دارد، تو سهم خودت را انجام داده ای. تلاشت را کرده ای. دیِنِت را ادا کرده ای. اصرار بیش از این بی معناست. پافشاری بیش از این کله شقی است. فقط خود را نابود خواهی کرد.�
اگر چندسال پیش بود، لحظه شماری می کردم زودتر جانم را نثار آرمانم کنم. حتا اگر چند ماه پیش بود، باز هم شانس فکر کردن به روان خسته ام نمی دادم. اما در آن لحظه احساس کردم ردای سرخم قاچ قاچ شده اند. تَرک های قاب آرمانم بزرگ شده اند، آنقدر که فقط به یک تلنگر نیاز دارد؛ تا فرو بریزد. تا مثل بخار در هوا محو شود. می دانستم زمان کمی پیش رو دارم، کمتر از آنچه که فکرش را بکنم. نباید بیش از این معطل کنم. وگرنه در تیرگی مرگ گم خواهم شد. همراه آرمانم فراموش خواهم شد. صبر نکردم، چشمان بی رمقم را از گذشته فرود آوردم تا به جستجوی فردا بپردازدم، نفسم را در سینه حبس کردم و خودم را رها کرد.
ـ �ساختمانهای مرتفع... مرتفع، نبود ؟�
ـ �چرا... پیاده می شیم!.�
از فکر بازگشت به زندگی بدنم گرم شد. دیگر خنکی باد آزار دهنده نبود. احساس کردم باد اندیشه های ناپاک را کند و با خودش برد. چنان خود را آزاد و رها دیدم که با وجود سنگینی سایه هراسناک مرگ روی سرم، دیگر نگران نبودم. فقط احساس رهایی و رضایت خاطر و دیگر هیچ.
اوایل از زنده بودن احساس سرور و شادی می کردم، اما مدتی که گذشت آن احساس رنگ باخت و جای آن را آزردگی، رها شدگی و پوچی گنگی گرفت، آنقدر که بارها آرزو کردم کاش از مرگ استقبال کرده بودم.
همچنانکه به از شیشه خیابان را نگاه می کنم، چشمم به ماشین بنز مدل بالایی می افتد. ناگهان منشی کارخانه را دیدم که بغل دست راننده و گرم گفتگو با او بود. شاد و شنگول، مانند صبح که رفتم پیش ممد. کم سن و سال نیست، اما حرکاتش و لحن صداش کودکانه است. انگار مقید به هیچی نیست. زیبا و طناز، تره ای از موهای مش شده اش از زیر روسری بیرون آمده بود، بدون اینکه آنرا پنهان کند با لبانی گوشتی و سرخش بهم خیره شد.
ـ �با ممد کار دارم.�
ـ �آقای مهندس؟�
خنده ام گرفت. با خودم گفتم، ممد که دانشگاه نرفته. حتی دیپلم نداره.! اما هیچی نگفتم. همینکه رفتم تو، مهندس صدایش زدم. آنرا جدی گرفت، بعد هم گفت دیگه نباید بهش بگویم ممد، بخصوص پیش منشی؛ وگرنه روش حساب نمی کنند.
منشی تو اون ماشین گرانقیمت چکار می کند؟ اصلا راننده کیه؟ مگه ممد نگفت مجرد است؟ خوب به من چه! اما چقدر قیافه راننده برایم آشناست؟ چیزهای گم شده ای تو ذهنم پیدا می شود. چیزهای مبهم و گنگ! نمی دانم چی! اما مرا به گذشته پیوند می دهد. چشمانم را می بندم و بخودم فشار می آوردم. بیفایده است. چیزهایی تو مغزم وول می خورد، اما شکل نمی گیرند. تکه تکه تصاویر آشنایی تو ذهنم نقش می بندد، اما نمی توانم چیزی بفهمم، مثل ظرف چینی پرنقش و نگاری که از بلندی بیفتد و تکه تکه شود، بعد نتوانی آنها را دوباره بهم بچسبانی.
نمی دانم چقدر گذشت که ناگه جرقه ای خفیف تو مغزم زده شد، جرقه ای که نور کم سویش گوشه ای از افکار تاریک ذهنم را روشن کرد. بی شک خودش است. هنوز تو بند بودم که شنیدم ممد را آزاد کرده اند. اول اعتصاب را شکست، بعد شد مدیر کارخانه. از فهمیدن این موضوع احساس غریبی بهم دست می دهد. بار دیگر نگاهی به بیرون می اندازم، اما ماشین بنز گازش را گرفت و از اتوبوس جلو زد. به همان سرعتی که ممد پیشرفت کرد. بیخود نبود که با صدای دورگه ای گفت: �آقا خودشان سفارشت را کرده.�
ـ �آقا؟�
خندید :�خودتو به اون راه نزن!�
آنوقت مرا برد تا کارخانه را نشان دهد و با کارمندان وسرکارگران آشنا کند. کارگران را لایق معرفی نمی دانست. خواستم اعتراض کنم، ممد... مگه ما نبودیم که با شنیدن اسم پرولتاریا رگ گردنمان باد می کرد. اما هیچی نگفتم. بعد مرا برد و دفتر کارم را نشان داد. بعدازظهر بود که دوباره آمد تو اتاقم. لبخند پت و پهنش را تو صورتم ول داد و گفت کار دارد و باید برود شهر؛ وگرنه با ماشین خودش مرا می رساند. بعد یک چک درشت تپاند تو جیبم و گفت: �شاید لازمت بشه.�
تا خواستم اعتراض کنم، ادامه داد: �نترس اولین حقوقتو که گرفتی پسش بده�
ـ �شهرجدید... شهرجدید نبود؟�
کسی جواب نداد، اتوبوس راه افتاد. صدای مسافری را شنیدم: �بابا اینجا شهر جدیده، همشون ماشین دارن؛ کی با اتوبوس میاد.�
یگی دیگه گفت: �شهر جدید چیه، بگو اسرائیل شهر!�
شهر جدید یا اسرائیل شهر! هیچکدامش به من مربوط نیست. سرمایه داران و زحمتکشان همیشه بوده اند بعد از این هم خواهند بود. چیزی که مهم است چند ایستگاه دیگر نزدیک پل استقلال پیاده شوم، از آنجا پیاده به خانه بروم و موفقیتم را جشن بگیرم. اما نمی توانستم راننده ماشین بنز را فراموش کنم. او هم مرا ول نمی کرد، یکریز می آمد و زل می زد تو چشمهایم. یک باره زیر دلم خالی شد. گویی از بلندی سقوط کرده ام. چنان سست شدم که دستم از روی جیبم شل شد و روی پاهایم افتاد. ناامیدانه سرم را به شیشه تکیه دادم. بعد هم افکار عذاب آور و یاس آور اندیشه ام را پریشان کرد. کمی که گذشت فهمیدم میان عذاب کنار گذاشتن آرمانم و وسوسه زندگی تازه گرفتار شده ام و مفری برای رهایی ندارم. با اینکه هنوز شیفته زندگی تازه بودم، اما آن احساس ملنگ و شیرین تا حد زیادی رنگ باخته بود. بدتر از آن هرچه می گذشت بیشتر آزرده خاطر می شدم.
همچنان که با خودم کلنجار می رفتم، احساس کردم مسافران با خشم بهم خیره شده اند. حتی خیال می کنم کارگر بغل دستی ام با تنفر بهم نگاه می کند. گونه هایم از داغی می سوزنند. صورتم را به شیشه می چسبانم. چشمم به تصویرم که محو و کدر در شیشه منعکس شده است می افتد. تصویرم با تکان های اتوبوس عقب و جلو می رود و بزرگ و کوچک می شود. آیا این چهره من است؟ همان که روزی روزگاری عاشق زحمتکشان بود، همان که از سرمایه داران بیزار بود، همان که حاضر بود خودش را برایشان فدا کند. نه... نه؛ این چهره من نیست، فقط شبیه من است. انگار کسی ماسکی زده تا مرا فریب دهد. درسته این چهره یک نیرنگباز است؛ چهره یک حسابگر. هر چین و چروکش، هر شیارش بوی فریب و دروغ می دهد. از شدت خشم می خواهم با سر بزنم تو شیشه و آن چهره دلقک را نابود کنم. عرق سردی به بدنم می نشیند، تنم مورمور می شود. با درماندگی مشتانم را گره می کنم و می غرم: �خدای من؛ چکار باید می کردم؟ باید تا آخر عمر با بیچارگی زندگی کنم؟ یا تو زندان نابود می شدم؟ اصلا چرا گذاشتی به این راه کشیده شوم؟ مگر من عاشقت نبودم؟ مگر عاشق زحمتکشان نبودم؟ مگر...� از صدای راننده بخود می آیم.
ـ �پل ...! پل استقلال، جا نمونی؟�
با سختی بلند می شوم. از اتوبوس پیاده می شوم و می روم تو پیاده رو. هوا سردتر شده است. اما سرما را حس نمی کنم. بدجوری احساس درماندگی می کنم. پاهایم کشش رفتن ندارند. هرطور است خودم را روی پل می رسانم؛ آنجا می ایستم تا در باره خودم به داوری بپردازم. بار دیگر گذشته ام جلوی چشمم مجسم می شود. جوانی ام، آرمان هام، همنوایی ام با محرومان، تنفرم از ستمگران و همه اندوه و نگرانی و غصه هایم دوباره زنده می شوند. بدتر از همه اینکه اکنون به کجا رسیده ام!؟ می دانم تنها یک شبانه روز، فقط ظرف بیست و چهار ساعت چنین سقوط کردم. حتی روزی که تن به اعتراف دادم، چنین احساس درماندگی نکرده بودم. اما حالا یک باره چکار کردم، با یک تلفن کذایی خودم را فروختم. چه کم بهاء هم فروختم. شدم وسیله دست کسانی که تا دیروز آنها را دشمن می شمردم؛ تا مانند بازیچه ای به هرسویی پرتابم کنند؛ مانند اسباب بازی هر زمان در خدمت یکی باشم تا زمانی که عمرم بسر رسد.
نگاهی به زیر پایم می اندازم. ماشینهای بزرگ با سرعت زیاد از جاده می گذرند، صدای کر کننده آنها گیجم می کند. با سرعت زیاد نزدیک و با همان سرعت دور می شوند. تصمیم می گیرم خودم را با سر از روی پل وسط جاده پرت کنم. با خود می گویم، بگذار صدای ترکیدن جمجمه ام را همه بشنوند. بگذار بدنم له و لورده شود. بگذار ماشین های بارکش با لاستیک های قول پیکر از روی لش مردارم رد شوند. بگذار تکه های له شده جسدم دور چرخهای کامیون یا تریلی بارکشی بپیچد. بگذار ذره های کوچک مغزم، قلبم، دل و روده ام به اسفالت سرد جاده بچسبد و ماشین ها دیگر اثری ازش باقی نگذارند. این همان پاداشی است که مستحق آن هستم. اما شهامتش را ندارم، توان هیچکاری ندارم، تنها می توانم بگریم و اشک بریزم. بعد هم دچار تهوع و سرگیجه می شوم. سرم را خم می کنم و با چشمان بی رمق بالا می آورم. صدایی می شنوم: �خودکشی بیفایده است! حتی اگر خودت را به هزاران تکه کنی، همانطور که تسلیم مرگ شدن در گذشته بیهوده بود. شاید بتوانی رنج بکشی، آنقدر که پاک شوی، آنقدر که پالوده شوی و خودت را برای زندگی تازه آماده کنی.�
احساس می کنم کسی تکانم می دهد، برمی گردم پیرمرد کارگر تو اتوبوس را می بینم که با لبخندی صمیمی دستم را گرفته است و می گوید: �کمک لازم ندارین ؟�
از دیدن او یکه می خورم، گویی ماموری است که در لحظه جرم می خواهد دستگیرم کند. دستم را می کشم و بتندی می گویم: �نه، فقط کمی حالم بد بود و بالا آوردم.�
اما چرا باید به او توضیح بدهم. رویم را برمی گردانم، پل را و جاده با ماشین هاش را رها می کنم و می روم. با ناامیدی و آهستگی چند گامی دور می شوم. خودم را بیچاره و ناتوان می بینم، بدتر از آن حس می کنم تنها شده ام. سال ها پیش هم چنین حالی بهم دست داده بود، اما همینکه به خدا رو آوردم، از نیروی شگرفی سرشار شدم و توانستم سختی ها را تحمل کنم. پس چرا حالا خودش را از من دور کرده است؟! اما نه!.. او خودش را به من نشان می داد، این من بودم که او را نمی دیدم. به تندی برمی گردم. پشت سرم را نگاه می کنم. اما آن کارگر رفته بود، با اینحال همه چیز برایم با معنی می شود. پس او نزدیکم است. جایی خوانده بودم خداوند همیشه نزدیک مردم است، نزدیکتر از شاهرگ گردن آنها. چندبار نفس عمیق می کشم، سعی می کنم همه چی را از اول شروع کنم.
احساس می کنم نسیم خنک کمی از رنج و درد تلخکامی ام را دور می کند. بعد هم که از پل می گذرم و بسوی آزادشهر نزدیک می شوم، از اعماق وجودم اشتیاق زندگی با مردم محروم وتباه شده برایم زنده می شود، همان احساسی که سالها پیش با آن زندگی کرده بودم. با اینکه آهسته می رفتم و می دانستم به این زودی به خانه نمی رسم. اما با صدای بلند گفتم: چه باک بالاخره شب تیره به پایان می رسد و سپیده خواهد زد.

علی آرام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد